سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
مسافر کوچولو
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 17
  • بازدید دیروز: 39
  • کل بازدیدها: 95115



پنج شنبه 90 مرداد 6 :: 9:0 عصر ::  نویسنده : مرتضی ابدالی


هر شب می آمد. شب به شب. از کنار پنجره ی اتاق بال می کشید. پرپرکنان می رفت آنسوتر. میان قاب پنجره. روی درخت. نرمای بال هایش را او می شنید. نرم و مخملی. انگار مخمل بال ها را بر شیشه بکشد و رد شود. می رفت. از میان پنجره، پیدا و ناپیدا یک دور به دور درخت تاب می خورد. می رفت سر جای هر شب اش. روی یکی از شاخه های پُر و دَرهمِ درخت. وسط حیاط

پدر می گفت: « فاخته. آن وقت ها به این اسم می خواند. فاخته ای.» 1

اسم پرنده را او هنوز نمی داند. توکا، کاکلی، کوکو، فاخته یا. . .

لابد فاخته است.

هر شب. شب به شب. از نیمه گذشته بلند می شد. کاسه ای آب می آورد. پشت پنجره می گذاشت. به ساعت نگاه نمی کرد. . . تیک. . . تاک. خواب و بیدار بود که او می آمد. می آمد می خواند. تا دم سحر می خواند و می رفت و او نمی دانست، خواب بوده است یا بیدار.

لابد فاخته است.

هر شب. هر شب که می آمد، انگار خودش آبی بود. خاکستری. و صدا، صدایش نارنجی _ پرتقالی. یک نقطه ی نارنجی روی صفحه یِ سیاه. سیاهِ سیاه نه. سیاهِ آبی. یا آبیِ سیاه. بعد صدا را نارنجی، از بالا رها می کرد رویِ سیاه. یک نقطه ی شفاف. تند و گرم. زنده. آن وقت همان آواز قدیمی را
می خواند. همان آواز همیشه را. بعد همه ی پرنده ها پرپرزنان می آمدند. با رنگ هایشان. پرها و نوک های ظریف و قشنگ شان. صداها و آوازهایشان. و قلم می رقصید. می رقصید و می لغزید. روی نارنجی چند تار نازک سرخ، آبی، سبز، زرد و شب آواز پرنده می شد. و او اسم پرنده را هنوز نمی دانست. توکا، کاکلی، کوکو، فاخته یا قمری. . .

صفحه روی گرامافون چرخ می خورد. دایره دایره و دایره های صدا را رها می کرد در فضا. . .

« در این شب یلدا. . . » 2

و همه ی صداها با آواز گرامافون یکی می شد و می شکفت در آوای ساز پدر. و دیگر انگار هیچ صدایی صدا نبود. ترمه و تافته. طاووسی که چتر می گشود و آرام آرام در باغ می گشت. خرام و خرامان. رنگ و وارنگ. و انگشتان باریک و بلند او بر جان ساز. . . یعنی اگر فاخته بخواند، چنین آوازی دارد؟ اصلا آیا می خواند او؟ و اگر می خواند چه رنگی دارد آوازش؟

لابد فاخته است.

هر شب می آمد. شب به شب. از زیر انگشتان باریک و بلند او. از گلوی ساز. بال می تکاند. می آمد. پرپرکنان می رفت آنسوتر. مخملی و نرم. پیدا و ناپیدا. روی شاخه ی درهم. سر جای هرشب اش. و می خواند. از نیمه گذشته کاسه ای آب می آورد او. به ساعت نگاه نمی کرد. . . تیک . . . تاک. تا دم دمای سحر می خواند و می رفت. و او نمی دانست خواب بوده است یا بیدار.

« فاخته. آن وقت ها به این اسم می خواند. فاخته ای.»

صبح. دم دمای صبح خسته و خواب زده بیدار می شود. کاسه ی آب پشت پنجره است. دیشب هیچ پرنده ای نخواند. به ساعت نگاه نمی کند . . .تیک . . .تاک.
چرا دیشب نخواند؟ چرا نخواند؟

« به خواب و بیداری. . . »3

به کاسه ی آب نگاه می کند. تشنه است؟ نه. نمی داند. تب دارد؟ نه. نکند تب داشته باشد؟ نکند تشنه مانده باشد؟ چرا نیامد این پرنده؟ توکا، کاکلی، کوکو، فاخته یا قمری. پس چرا دیشب نیامد او؟ اسم پرنده را هنوز هم نمی داند.

خواب و بیدار می رود پشت پنجره.
پشت پنجره نه حیاطی هست، نه درختی، نه پرنده و نه هیچ آوازی!




موضوع مطلب :