سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
مسافر کوچولو
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 14
  • بازدید دیروز: 11
  • کل بازدیدها: 94950



شنبه 90 اردیبهشت 31 :: 8:11 صبح ::  نویسنده : مرتضی ابدالی
پنج شنبه 90 اردیبهشت 29 :: 5:19 عصر ::  نویسنده : مرتضی ابدالی

دود چراغ خورده


عبارت مثلی بالا ناظر بر فقها و روحانیون و همچنین علما و دانشمندان معمری است که برای تحصیل علم و کسب کمال شب زنده داری ها کرده رنج و تعب فراوان را پذیرا شده اند تا بدین مقام و منزلت عالی و متعالی نیل آمده اند .
 در رابطه با این زمره از عالمان رنج دیده و صاحب کمال و معرفت اگر فی المثل بخواهند تعریف و توصیفی کنند اصطلاحاً گفته می شود : فلانی دود چراغ خورده تا به این مقاوم و کمال رسیده است . و بعض : دود چراغ خورد? سینه به حصیر مالیده هم می گویند .
 در این عبارت بحث بر سر دود چراغ است که باید دید در این اصطلاح و عبارت مثلی چه نقشی دارد و ریش? تاریخی آن چیست .
 
 به طوری که می دانیم چراغ آلتی است که در عصر و زمان حاضر به وسیله برق روشنی می بخشد و به صور و اشکال مختلف ، لوله ی و گلوله ی و مسطح و مقعر و محدب و جز اینها در کوی و برزن و خانه و خیابان و کارخانه و هرگونه تأسیسات و کارگاه های دیگر خود نمایی می کند و با اشاره و اصابت انگشت به کلید برق می توان صدها و هزارها و حتی برق شهر عظیم و کشوری را خاموش یا روشن کرد ولی در قرون قدیمه و قبل از اختراع برق ، چراغ در واقع ظرفی بود که درون آن را با چربی و روغن از قبیل پیه ، روغن کرچک ، روغن بزرک ، روغن بیدانجیر که به طور مطلق روغن چراغ می گفته اند و همچنین نفت و امثال آن پر کرده فتیله آلوده را روشن  می کردند و به زندگی روشنی می بخشیدند .
 اگر به تاریخچه طرز تحصیل علما و دانشمندان در قدیم مراجعه کنیم ملاحظه می شود که : همه در کوره ده خود نه مدرس داشتند و نه محضر و نه کتابخانه مرکزی و نه آرشیو و نه بیگانی و نه میکروفیلم ، بلکه بالعکس هیچ چیز که نبود ، به جای خود ، حتی نان و قوت اولیه هم نبود . مجموع ذخیره آنها لقمه نان بیات و خشکه ی بود که پر شال خود می بستند و به مکتب می رفتند .
 طلبه فقیر و بی بضاعت که البته دنیایی استغنا داشت برای آنکه روغن مختصر چراغش در طول شب تمام نشود و چراغ خاموش نگردد فتیله اش را پس از روشن کردن پایین نمی کشید تا حرارت فتیله ، روغن یا نفت مخزن را زیاد بالا نکشد و مصرف نکند ، بلکه فتیله را در همان بالا و وضع اولیه که اصطلاحاً تاجری می گفته اند نگاه می داشت و با آن نور ضعیف ، شب را به صبح می رسانید .
 نور تاجری در چراغ اگر چه کم مصرف و متناسب با وضع مالی طلبه بود ولی این عیب بزرگ را داشت که چون روغن یا نفت به قدر کفایت از مخزن به فتیله نمی رسید لذا دود می زد و در و دیوار و سقف و فضای حجره را آلوده می کرد و طلبه بی چیز آن دود چراغ را می خورد و به تحصیل و مطالعه ادامه می داد تا به مقصد کمال رسد و شاهد مقصود را در آغوش گیرد .
 دود چراغ خوردن تا قبل از اختراع و نورافشانی برق ، در حجرات طلبگی مبتلا به عمومی بود و همه در پرتو نور بی فروغ چراغ های کم سوز و کورسو که دودش تا اعماق سینه و ریتین آنها فرو می رفت به مطالعه می پرداختند تا رفته رفته پلک ها سنگین شوند و چشمان دودآلودشان لحظاتی به خواب روند . 




موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 اردیبهشت 29 :: 5:16 عصر ::  نویسنده : مرتضی ابدالی

خر ما از کرگی دم نداشت


عبارت مثلی بالا از طرف کسی اصطلاحاً اظهار می شود که از کیفیت قضاوت و داوری نومید شود و حکم محکمه را بر مجرای عدالت و بی نظری نبیند . در واقع چون محکمه را به مثابه دیوان بلخ ملاحظه می کند از طرح دعوی منصرف شده به ذکر ضرب المثل بالا متبادر می شود . این ضرب المثل رفته رفته عمومیت پیدا کرد و در حال حاضر به طور کلی هر گاه کسی از قصد و نیت خویش انصراف حاصل کرده باشد به آن تمسک و تمثیل می جوید .

اکنون ببینیم ریشه تاریخی آن چیست و خر این دراز گوش زحمتکش و بی آزار ، چه نقشی در آن بازی می کند . همان طوری که در مقاله دیوان بلخ یادآور شد ریشه تاریخی ضرب المثل بالا هم مربوط به عصر زمان سلطان محمود غزنوی است که شهر بلخ از بزرگترین بلاد خراسان بزرگ بود و بلخیان از نعمت امنیت و آسایش به حد وفور برخوردار بوده اند . 

تجربه نشان داد که اگر نعمت و آسایش توأم با تلاش و فعالیت نباشد آحاد و افراد مردم به سوی تن پروری و تن آسایی گرایش پیدا می کنند و لاجرم مفاسد اخلاقی و اجتماعی که لازمه عیش و عشرت و نوشخواری است در روح و جان آن ملت نفوذ و رسوخ می کند . 

سکنه بلخ در قرن چهارم و پنجم هجری چنان وضعی را داشته اند . همه و همه از حاکم گرفته تا سالار شهر و میرشب و کلانتر و محتسب و شحنه ، حتی قاضی دیوان بلخ که علی القاعده باید حافظ نظم و قانون و حامی حقوق و ناموس مردم باشد در منجلاب فسا و تباهی مستغرق بوده اند . 

در این تاریخ که مورد بحث و مقال است مرد فاسد جاه طلبی به نام ابوالقاسم غلجه صدر و قاضی القضات دیوان بلخ بود که با مأموران انتظامی و ضابطین دادگستری همدستی داشت و از هر گونه ظلم و ستم و زورگویی نسبت به افراد ضعیف و ناتوان دریغ نمی ورزید .

قضا را شخصی به نام مهرک که پسر یک نفر بازرگان بود و پس از مرگ پدر تمام مال و میراث را در راه مناهی و ملاهی بر باد داده بود بر اثر توصیه و سفارش مادرش نزد شمعون یهودی صراف ثروتمند بلخ رفت و از او مبلغ یک هزار درم وام خواست تا سرمایه و دستمایه کار خویش قرار دهد .

چون شمعون با پدر مهرک سابقه دوستی داشت حاضر شد مبلغ پانصد درم به مهرک قرض دهد و در سر سال مبلغ شش صد و پنجاه درم بگیرد . ضمناً از نظر محکم کاری در سند قید کرد : « چنانچه مهرک در موعد مقرر نتواند قرضش را بپردازد شمعون مجاز باشد پنج سیر از گوشت رانش را ببرد و به جای طلبش بردارد . »

به همین ترتیب توافق به عمل آمد و مهرک با آن سرمایه استقراضی مشغول کسب و کار شد . اتفاقاً چون زرنگ و دست اندر کار تجارت و بازرگانی بود سود کلانی برد و سرمایه را چند برابر کرد ولی متأسفانه معاشران ناجنس که از پیش با او آشنا بودند دوباره به سراغش آمدند و هنوز سال به سر نرسیده بود که سود و سرمایه همه را از دستش خارج کردند .

شمعون مطالبه وجه کرد ، مهرک نداشت که بدهد ولی چون راضی نبود گوشت بدنش بریده شود شکایت به دیوان بلخ بردند . شمعون برای آنکه زهر چشمی از سایر بدهکارانش بگیرد مهرک را که روزگاری اعتبار و احترام داشت از بازار پر جمعیت بلخ عبور داد . در بین راه خری که قماش و مال التجاره بارش کرده بودند در زیر بارگران از پای در افتاد و رهگذران به کمک خر و خرکچی شتافتند . مهرک برای آنکه کار خیری انجام دهد شاید وسیله نجات و خلاصی او از دست شمعون شود دم خر را گرفت و بازور وقت هر چه تمامتر به طرف بالا کشید . خر برنخاست ولی دمش کنده شد و در دست مهرک ماند .

خر کچی بنای داد و فریاد را گذاشت و برای اقامه دعوی و دادخواهی به دنبال شمعون و مهرک روان گردید .
مهرک بیچاره که وضع را چنین دید از هول و اضطراب به هر سو می دوید و راه فراری می جست تا بگریزد . در این فکر و اندیشه اش بود که در خانه ای را نیمه باز دید ، همین که در را به شدت باز کرد تا داخل خانه شود زن صاحبخانه را که باردار و پا به ماه بود چنان تنه زد که به شدت اصابت ، جنین افتاد و بچه سقط شد . شوهر آن زن که هفت سال قبل عروسی کرده بود و پس از نذر و نیازها تازه می خواست صاحب فرزند شود از این پیشامد غیر منتظره برافروخت و با مهرک درآویخت . مردم جمع شدند و او را نصیحت کردند که به جای نزاع و مجادله بیهوده به معیت دو نفر شاکی دیگر به دیوانخانه برود و به قاضی ابوالقاسم غلجه شکایت کند .

دسته جمعی به راه افتادند ولی مهرک دل توی دلش نبود و از بخت بد و حواس پرتی دم بریده الاغ را که به هر سو تکان می داد به چشم اسب تصادف کرده آن حیوان زبان بسته را از یک چشم نابینا کرد .

صاحب اسب که پسر کنیز خسوره امیر بلخ بود پس از جار و جنجال به جمع مدعیان پیوست و به جانب دارالقضا راهی گردیدند . در بین راه متهم بیچاره که محکومیتش را حتمی و قطعی می دانست در یک لحظه از غفلت همراهان استفاده کرد و از دیوار کوتاهی بالا رفت تا مگر در ورای آن راه ناگزیری بجوید . از قضای روزگار از بالای دیوار کوتاه که اتفاقاً از داخل باغ بسیار مرتفع بود بر روی شکم پیرمرد خفته ای افتاد و خفته از سنگینی بدن مهرک و هول حادثه ناگهانی در دم جان داد و پسرش به خونخواهی پدر با چهار نفر مدعی دیگر هم عنان شده رهسپار دارالقضا گردیدند . نرسیده به دیوانخانه مرد خیراندیشی که از اول به دنبالش افتاده بود و سایه به سایه آنها می آمد سر در گوش مهرک کرد و گفت : « اگر می خواهی از شر و مزاحمت این عده شاکیان جوراجور خلاص شوی باید یک زرنگی به خرج دهی ، و آن این است که زودتر از همه خودت را به قاضی القضات بلخ ابوالقاسم غلجه برسانی و قول و وعده انعامی دهی ، شادی برائت حاصل کنی و یا اقلاً در محکومیت تو تخفیف کلی حاصل شود . » مهرک گفت : « مرگ بعد از این همه جرمها و خطاها که از من سر زده چنین چیز امکان پذیر است ؟ » مرد خیراندیش جواب داد : « از این قاضی دیوان بلخ همه کار برمی آید زیرل پیچ و مهره حل و عقد مشکلات دست خودش است . پسر جان ، مگر نمی دانی که اینها تخم و ترکه شریح قاضی هستند و به دنبال جاه و مال می روند نه حق و راست ؟ » مهرک تصدیق کرد و به دستور آن خیراندیش قبل از مدعیان ، خود را پشت در اطاق قاضی رسانید و به خلوتگاه درون شد . اتفاقاً نیمروز گرمی بود و قاضی به خلوت بساط عیش و طرب گسترده با زیبا پسری به هم آمیخته بود . مهرک زیرک که انتظار چنین فرصتی را می کشید قدم واپس نهاد و با صدای بلند که به گوش قاضی برسد فریاد زد :

« حضرت قاضی سرگرم عبادت هستند ؛ حال خوشی دارند و با خدا راز و نیاز می کنند ؛ دست نگهدارید و حالشان را بر هم نزنید تا از نماز و عبادت فارغ شوند !! » قاضی ابوالقاسم غلجه چون حرفهای مهرک را شنید از زرنگی و کاردانی او خوشش آمد و با خاطری جمع کارش را انجام داد و بساط را جمع کرد ، آن گاه مهرک را به درون خواس و گفت : « فرزند ، تو کیستی و چه جاجتی داری ؟ » مهرک پس از تعظیم و دستبوسی گرفتاری هایش را یکایک بر شمرد و از قاضی در نجات و خلاص خویش استمداد کرد .

قاضی گفت : « چون یقین دارم که جوانی پخته و رازدار هستی و شتر را نادیده خواهی گرفت لذا از شکایت شاکیان باکی نداشته باش . هر حکمی بخواهی به نفع تو صادر خواهم کرد . »

مهرک عرض کرد : « با اطمینان و پشتگرمی به عدالت و عنایت حضرت قاضی ، شتر که هیچ ، فیل را نیز نادیده خواهم گرفت ! »
ساعتی بعد دارالقضا تشکیل شد و قاضی با ریش شانه زد و دستار مرتب و سجه در دست بر مسند قضاوت نشست و پس از بیان شرح مبسوطی مبنی بر خداپرستی و دین پروری و شرافت و عزت نفس و پاک نظری و بی طرفی خویش و بیزاری از جیفه دنیا ! دیدگانش را به سقف اطاق محکمه دوخت و دعایی خواند و گفت : « خدایا بیامرز و ببر . » آن گاه دستور داد شاکیان به نوبت جلو بیایند و شکایت خود را مطرح کنند . شاکیان پیش آمدند و جنایات مهرک را بر شمردند .

قاضی ابوالقاسم غلجه پس از اضغای بیانات شاکیان که جنایات مهرک را با آب و تاب تمام شرح داده بودند . لاحولی خواند و با آهنگی غلیظ که ویژه قاضیان کلاش و کهنه کار است به این شرح آغاز سخن کرد :

« رسم دادگاه ها و محاضر قضایی است که مدعیان به ترتیب و جداگانه طرح دعوی کنند ، به علاوه شما مدعیانید و این مرد - مهرک - در معرض اتهام است . متهم را جنایت محقق و مسلم نیست . اکنون باید به قضیه افترا که در محضر ما رخ داده و جرم مشهود است قبل از سایر مسایل رسیدگی شود مگر آنکه همگی از متهم و مدعیان توافق کنید که رسیدگی به این قضیه فعلاً مسکوت بماند ، و البته می دانید که متهم در قضیه افترا مدعی است و شما متهم » پس از مدتی بحث و گفتگو عاقبت مقرر شد که جرم افترا نیز در صف جرایم دیگر منظور شود و جرمها را به ترتیب اهمیت رسیدگی کنند .

ابتدا موضوع طلب مشعون مطرح شد . شمعون سندی که از مهرک در دست داشت تقدیم و به عرض رسانید که به موجب این سند چون مهرم مبلغ شش صد و پنجاه درم بدهی خود را در سر سال تأدیه نکرده است پنج سیر از گوشت رانش به من تعلق دارد . »

قاضی به مهرک گفت : « آیا این مرد راست می گوید ؟ »
مهرک جواب داد « بلی » قاضی لحظه ای درنگ کرد و آن گاه گفت : « اگر چه این داد و ستد شرعی نیست و از نظر مذهبی و اخلاقی کاری ناروا و احمقانه است مع ذالک من با تو همراهی می کنم تا حق و طلب خود را وصول کنی . این کارد و این هم ترازو ، اما توجه داشته باش که دو کار نباید بشود : یکی آنکه قطره خونی ریخته نشود زیرا جزء قرار داد نیست . دیگر آنکه ذره ای از پنج سیر گوشت نباید کم یا زیاد شود ، و گرنه شدیداً مجازات خواهی شد ! »

شمعون گفت : « حضرت قاضی قربانت گردم ، خودتان فکر کنید چگونه می توانم پنج سیر از گوشت رانش را بی کم و زیاد با کارد ببرم که حتی یک قطره خون هم ریخته نشود ؟ »

قاضی گفت : « چون قرار تعلیق به محال بستی پس حقی هم ندار و باید تاوان زحمتی که به این مرد داده او را از کار بیکار کردی به علاوه حق دیوانخانه را بپردازی و آزاد شوی ! »

شمعون خواست داد و بیداد راه بیندازد که مأموران اجرا او را گرفتند و بعد از کتک مفصل به مبلغ شش صد و پنجاه درم غائله را ختم کردند که شمعون بابت تاوان مهرک و حق دیوانخانه و حق الزحمه مأموران دارالقضا بپردازد و خلاص شود !

پس از آن قضه قتل پیرمرد مطرح شد . مدعی پدر کشته با گریه و زاری عرض کرد : « پدر بیمارم در پای دیوار باغ خفته بود که این جوان مانند اجل معلق از بالای دیوار روی شکمش فرود آمد و مرا بی پدر کرد . »

قاضی گفت : « اولاً غلط کردی آدم ناخوش را پای دیوار خوابانیدی که این اتفاق رخ دهد . ثانیاً حالا که این کار را کردی بگو ببینم پدرت چند سال داشت ؟ » عرض کرد هفتاد و دو سال .

قاضی از مهرک پرسید : « تو چند سال داری ؟ » گفت : « بیست و هشت سال » . قاضی بدون تفکر و تأمل حکم خود را این طور انشاد کرد : 

« قاتل مستحق قصاص و قصاص از جنس عمل است . نظر به اینکه متهم بیش از بیست و هشت سال ندارد جوان پدر مرده موظف است که چهل و چهار سال از متهم نگاهداری کند ، مسکن و غذا و لباسش را تدارک ببیند و از او به خوبی مواظبت و پذیرایی کند تا هفتاد و دو ساله شود . آن وقت متهم را در پای همان دیوار و محل وقوع جرم بخواباند . سپس از بالای دیوار به همان کیفیت بر روی او جستن کند تا جانش درآید و مردم بلخ به عدالت ما امیدوار شوند !! »

خونخواه پدر چون حکم رأی قاضی را شنید از حق خویش صرف نظر کرد ولی قاضی گفت : « گذشت شما کافی نیست . از کجا که فردا برای پدرت وارث و مدعی دیگری پیدا نشود و علیه متهم اقامه دعوی نکند ؟ باید وجه الضمان کافی بسپاری که خسارت احتمالی مدعی از آن محل تأمین شود ! » این بگفت و شاکی بیچاره را برای پرداخت وجه الضمان و حق دیوانخانه به عمله سیاست سپرد .

سپس نوبت به مدعی سقط جنین رسید . جوان شاکی گفت : « هفت سال است ازدواج کرده ام و آرزوی فرزند داشتم که اتفاقاً چند ماه پیش این آرزو برآمد و همسرم باردار شد اما متاسفانه در حادثه امروز جنین افتاد و آرزوی چندساله ام را بر باد داد . »

قاضی اندیشمند ! تبسم ملیحی بر لب آورد و فرمود : « برای موضوعی به این سادگی چرا اینجا آمدید ؟ خودتان می توانستید دوستانه با هم کنار بیایید و دعوی را مرضی الطرفین خاتمه دهید تا وقت شریف ما ضایع نگردد ! » جوان پرسید : « چطور دوستانه حل می شد ؟ » حضرت قاضی فرمود : « قبلاً بگو ببینم جنین سقط شده پسر بود یا دختر ؟ »

شاکی گفت : « با نهایت تاسف پسر بود . »

قاضی ابوالقاسم غلجه با حالت تبختر سری تکان داد و حکم محکمه را چنین انشاد فرمود : « در اصول قضا مقرر است :

لاضرر ولاضرار و از توابع حتمی قاعده مقرر این است که هرکس ضرری به دیگری وارد سازد از عهده غرامت آن برآید .

غرامت سقط جنین ، ایجاد جنین دیگر به علاوه تحمل و قبول مخارج آن است . مهرک محکوم است مخارج همسر شاکی را از لباس و غذا و مسکن و از امروز تا هنگامی که دوباره باردار و نزدیک به وضع حمل شود از مال خود بپردازد . بدیهی است زحمت ایجاد جنین جدید هم بر عهده متهم موصوف است که شخصاً باید تقبل کند !! چنانچه نوزاد پسر بود فبهاالمراد ، ولی اگر دختر بود بر محکوم فرض است که به همان سیاق به ایجاد جنین دیگر اقدام کند ! مرتبه دوم اگر نوزاد پسر بود شاکی یک دختر سود برده است ! ولی اگر باز هم دختر بود چون دو دختر برابر با یک پسر است دیگر دین و تکلیفی بر عهده محکوم نخواهد بود !! » شاکی فرزند باخته از هول و وحشت حکم قاضی لرزه بر اندامش افتاد و عرض کرد : « جناب عدالت پناهی ، این چه حکمی است که صادر فرمودید ؟ »

قاضی جواب داد : « همین است که گفتم ذره ای از طریق انصاف و عدالت خارج نشوم ! » شاکی گفت : « من از حق خودم گذشتم و عرضی ندارم . شاید مشیت الهی چنین اقتضا کرده که من فرزند نداشته باشم . » قاضی فریاد زد : « خیره سر ، کدام حق ؟ استرداد دعوی قبل از صدور حکم است . وقتی حکم صادر شد فرار از تبعات آن منوط به توافق طرفین خواهد بود . » سپس روی برگردانید و به مأموران دارالقضا فرمان داد که همسر شاکی را برای اجرای حکم در اختیار محکوم قرار دهند مگر آنکه شاکی از غرامت خسارت احتمالی محکوم برآید و حق دیوانخانه را نیز تأدیه نماید !

مأموران پس از گذشت شاکی و رضایت مهرک ، حق دیوانخانه را به علاوه یک صد و پنجاه درم برای خودشان از آن بیچاره گرفتند و رهایش کردند  .

چون قضه اسب کور مطرح شد و متهم به وقوع جرم اعتراف کرده بود دیگر تحقیق و اقامه شهود را لازم ندانست و بدون تأمل حکم قاضی دیوان بلخ به این شرح زیب صدور یافت : « مقرر می شود اسب مصدوم را از سر تا دم دو نیمه کنند و محکوم باید آن نیمه را که چشمش کور شده تصرف کند و قیمت مزبور را به مدعی بپردازد تا خسارتش جبران گردد ! » مدعی که هاج و واج مانده بود و به زحمت دست و پایی جمع کرد و گفت : « جناب قاضی ، اولاً این حیوان زبان بسته را چرا باید دو نیمه کرد ؟ ثانیاً اسبی که دو نیمه شد لاشه ای بیش نیست در حالی که محکوم نصف قیمت را می پردازد . »

قاضی با خونسردی جواب داد : « حکم عادلانه همین است که صادر شد . اگر حرفی دارید خارج از محضر قضا می توانید با یکدیگر کنار بیایید ، فی المثل محکوم را راضی کنید که از حق خود درباره دو نیمه کردن اسب صرفنظر کند و در عوض قیمت نیمه معیوب آن را پرداخت نکند ! » صاحب اسب که قافیه را تنگ دید عرض کرد : « جناب قاضی ، مگر مرا نمی شناسید ؟ من پسر کنیز خسوره امیر بلخ هستم »

قاضی گفت : « حالا که این طور است قیمت اسب و حق دیوانخانه را از همان شمعون بازرگان بگیرید و پول اسب را به شاکی بدهید تا کنیز خسوره امیر بلخ از حکم عادلانه ما خشنود و راضی باشد ! »

صاحب خر دم کنده که در تمام این مدت شاهد و ناظر صحنه ها و قضاوت های عجیب و غریب قاضی ابوالقاسم غلجه بود حساب کار خود را کرد و خواست از اطاق محکمه خارج شود که قاضی متوجه شد و گفت : « هنگام طرح دعوای شماست ، می خواهی کجا بروی ؟ » صاحب خر عرض کرد : « عمر و عدالت حضرت قاضی دراز باد ، شهود من در بیرون دیوانخانه منتظر هستند ، می خواهم آنها را برای ادای شهادت به حضور آورم تا در کار قضاوت و اجرای عدالت تأخیری رخ ندهد ! »
قاضی گفت : « متهم منکر وقوع جرم نیست که تا حاجت به اقامه شهود باشد . دستور می دهم شهود را مرخص کنند و شما برای ادای توضیحات آماده باشید زیرا امر قضا تعطیل بردار نیست ! » خر جواب داد :

« اتفاقاً کسی که منکر وقوع جرم است من بیچاره فلک زده هستم که در خارج از عدالتخانه شهودی حاضر کردم تا شهادت حسن عینی بدهند که نه تنها مهرک دم خر مرا نکنده است بلکه خر من از کرگی دم نداشت و مانند انواع خران بی دم که در جهان به حد وفور یافت می شوند متولد گردیده است ! »

قاضی گفت : « استرداد دعوی نیز احتیاج به اقامه شهود ندارد منتها چون با طرح دعوی مایه خسارت متهم شده اید غرامت بر عهده شماست و مقرر می شود خر بی دم را به علاوه مبلغی بابت غرامت نقصان دم به متهم تسلیم کنید تا سکنه بلخ به عدالت ما امیدوار شوند !! »

و این عبارت از آن زمان یعنی عصر غزنویان در افوه عامه صورت ضرب المثل پیدا کرده است .




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 اردیبهشت 20 :: 1:18 عصر ::  نویسنده : مرتضی ابدالی

غم مخور، ایام هجران رو به پایان می‏رود

این خماری از سر ما می‌گساران می‏رود


پرده را از روی ماه خویش بالا می‏زند

غمزه را سر می‏دهد، غم از دل و جان می‏رود


بلبل اندر شاخسار گل هویدا می‏شود

زاغ با صد شرمساری از گلستان می‏رود


محفل از نور رخ او، نورافشان می‏شود

هرچه غیر از ذکر یار، از یاد رندان می‏رود


ابرها، از نور خورشید رخش پنهان شوند

پرده از رخسار آن سرو خرامان می‏رود


وعده‏ دیدار نزدیک است ‏یاران مژده باد

روز وصلش می‏رسد، ایام هجران می‏رود

 




موضوع مطلب :
شنبه 90 اردیبهشت 17 :: 9:53 صبح ::  نویسنده : مرتضی ابدالی


خبری در راه است


خبر آمدنت مثل نسیم


می رود باغ به باغ


می رود شهر به شهر


مردمان یمن و تونس و مصر و اردن ...


مردمان در همه ی عالم این خاک کهن


به تمنای تو برخاسته اند


 شور و حالی برپاست


وعده ی آمدنت نزدیک است ...


اندکی صبر  ...




موضوع مطلب :
جمعه 90 اردیبهشت 16 :: 12:38 عصر ::  نویسنده : مرتضی ابدالی
یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه       یارب به خون پاک شهیدان کربلا
یارب به صدق سینه? پیران راستگوی       یارب به آب دیده? مردان آشنا
دلهای خسته را به کرم مرهمی فرست       ای نام اعظمت در گنجینه? شفا[?]

 

خدایا به حق بنی فاطمه       که بر قول ایمان کنم خاتمه
اگر دعوتم رد کنی ور قبول       من و دست و دامان آل رسول[?]

 




موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 اردیبهشت 15 :: 3:7 عصر ::  نویسنده : مرتضی ابدالی

سرمشقهای آب،بابا یادمان رفت                 رسم نوشتن باقلمها یادمان رفت

گل کردن لبخندهای همکلاسی؛                 بایک نگاه ساده حتی یادمان رفت

ترس از معلم،حل تمرین پای تخته               آن زنگهای بی کلک را یادمان رفت...

راه  فرار از مشقهای توی    خانه؛               ای وای ننوشتیم آقا ، یادمان رفت

آن روزها را آنقدر شوخی گرفتیم؛               جدیت تصمیم  کبری  یادمان  رفت

شعر خدای مهربان را حفظ کردیم               یادش به خیر اما خدارا یادمان رفت

در گوشمان خواندند رسم آدمیت               آن حرفها را  زود  اما یادمان رفت...

فردا چکاره می شوی؟موضوع انشا            ساده نوشتیم آنقدر تا یادمان رفت

دیروز تکلیف آب ، بابا بود و خط خورد           تکلیف فردا‌‍‌‍(امروز)،نان وبابا یادمان رفت

شعر از:حسین جعفرزاده




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 اردیبهشت 13 :: 11:42 صبح ::  نویسنده : مرتضی ابدالی

اطلاعیه بسیار مهم

محل برگزاری مصاحبه عمومی و اختصاصی

اطلاعیه

محل برگزاری مصاحبه عمومی و اختصاصی از هر یک از دعوت شدگان در روزهای چهارشنبه، پنجشنبه و جمعه به تاریخ های 21، 22 و23 اردیبهشت ماه سال 1390 بشرح ذیل اعلام می شود:

 

1- محل برگزاری مصاحبه دعوت شدگان مربوط به استان های خوزستان، لرستان، بوشهر و کهگیلویه و بویر احمد در استان خوزستان، به آدرس شهرستان اهواز/ کیانپارس/ جاده ساحلی/ پارک دولت/ کتابخانه مرکزی استان

 2- محل برگزاری مصاحبه دعوت شدگان مربوط به استان های آذربایجان شرقی، آذربایجان غربی و اردبیل در استان آذربایجان شرقی، به آدرس شهرستان تبریز/ خیابان آزادی/ چهارراه لاله/ جنب فروشگاه رفاه

3- محل برگزاری مصاحبه دعوت شدگان مربوط به استان های کرمانشاه، ایلام، کردستان، و همدان در استان کرمانشاه، به آدرس شهرستان کرمانشاه/ بلوار طاق بستان/ پشت فروشگاه رفاه/ کتابخانه عمومی علامه طباطبائی

4- محل برگزاری مصاحبه دعوت شدگان مربوط به استان های خراسان رضوی، خراسان شمالی، خراسان جنوبی و سیستان و بلوچستان در استان خراسان رضوی، به آدرس شهرستان مشهد/ بلوار وکیل آباد/ بلوار هفت تیر/ میدان صحیفه/ ساختمان اداره کل کتابخانه های عمومی استان خراسان رضوی

5- محل برگزاری مصاحبه دعوت شدگان مربوط به استان های یزد، اصفهان، کرمان، هرمزگان ، چهارمحال و بختیاری و فارس در استان یزد، به آدرس شهرستان یزد/ بلوار دانشجو/ روبروی شرکت برق منطقه‌ای یزد/ بنیاد ملی نخبگان استان یزد

6-محل برگزاری مصاحبه دعوت شدگان مربوط به استان های تهران، زنجان، قزوین، مرکزی، قم، مازندران، گلستان، البرز و گیلان در استان تهران، به آدرس (جهت مشاغل کتابداری) تهران/ خیابان شهید بهشتی/ جنب مصلای بزگ امام خمینی (ره)/ خیابان پاکستان/ کوجه شهید حکیمی/ پلاک  23

7- محل برگزاری مصاحبه دعوت شدگان مربوط به استان های تهران، زنجان، قزوین، مرکزی، قم، مازندران، گلستان، البرز و گیلان در استان تهران، به آدرس ( جهت مشاغل غیر کتابدار) تهران/ خیابان وحدت اسلامی/ خیابان بهشت/ ضلع جنوب غربی پارک شهر/ کتابخانه عمومی مرکزی ( پارک شهر)

 

توجه: به همراه داشتن مدارک ذیل در زمان حضور دعوت شدگان در محل مصاحبه الزامی است:

 

-    اصل و  تصویر تمام صفحات شناسنامه خود و افراد تحت تکفل

-    اصل و  تصویر کارت ملی(پشت و رو)

-    اصل و   تصویر آخرین مدرک تحصیلی یا گواهی قطعی پایان تحصیلات که  دال بر پایان تحصیلات حداکثر تا تاریخ 29/12/89 باشد

-   اصل و تصویر کارت پایان خدمت و یا معافیت دائم از خدمت زیر پرچم (برای برادران) که تاریخ صدور آن حد اکثر 29/12/89 باشد

-   سه قطعه عکس 4*3

      -  ارایه مدرکی دال بر بومی بودن در محل انتخابی

         توجه:

   عدم ارایه هر یک از مدارک فوق مانع ادامه روند مصاحبه خواهد شد.

برای مشاهده نتیجه آزمون کلیک کنید




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 اردیبهشت 13 :: 10:14 صبح ::  نویسنده : مرتضی ابدالی

عارفان علـم عاشـق می شوند / بهـترین مردم معلـم می شـوند

عشق با دانش متمم می شود / هر که عاشق شد معلم می شود

روز معلم مبارک باد




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 اردیبهشت 12 :: 7:3 عصر ::  نویسنده : مرتضی ابدالی

ای جماعت چطوره حالاتتون          قربون  اون  فهم   کمالاتتون

گردنتون پیش کسی   خم نشه          از سر بنده   سایتون  کم   نشه

راز و نیاز و بندگیتون درست          حساب کتاب زندگیتون درست

باز یه هوا دلم    گرفته   امروز          جون   شما   دلم گرفته امروز

راست و حسینیش نمیدونم چرا          بینی و بینیش نمیدونم چرا

فرقی نداره دیگه شهر وروستا          حال نمیدن مثل قدیما دوستا

شاپرکا  به   نیش   مجهز شدن          غریب گزا هم آشنا گز شدن

شعرم اگه سست وشکسته بسته ست          سرزنشم نکن دلم شکسته ست

آدم دلشکسته بش حرج نیست          شعر شکسته بسته بش حرج نیست

تا که میفته دندونهای شیری          رو سرمون میشینه گرد پیری

کمیسیون مرگ میشه تشکیل          درو میشن بزرگترای فامیل

یکدفعه همکلاسیها پیر میشن          همبازیا پیر و زمین گیر میشن

رمق نمونده تا بریم صبح زود          پیاده تا امام زاده داوود

گذشت دوره ای که ما یکی بود          خدا و عشق و آدما یکی بود

تو کوچه های غربی صناعت          عشقو گرفتن از شما جماعت

درسته دیگه توی شهر ما نیست          دلی که مثل کاروانسرا نیست

یه چیز میگم ایشالله دلخور نشین          قربون اون دلای تک سرنشین

شهر بدون مرد شهر درده          قربون شکل ماه هرچی مرده

مردای ده مردای کاه و گندم          مردای ده مردای خان هشتم

مردای پشت کوه مثل خورشید          تو دلشون هزار تخت جمشید

کیسه چپقها به پر شالشون          لشکر بچه ها بدنبالشون

بیل و کلنگشون همیشه براه          قلیونشون براه دماغشون چاق

صبح سحر پامیشن از رختخواب          یکسره روپان تا غروب آفتاب

چارتای رستمن به قد و قامت          هیکلشون توپ تنشون سلامت

نبوده غیر گرده گلاشون          غبار اگه نشسته رو کلاشون

مردای ناز دار مرد شهرن          با خودشون هم این قبیله قهرن

مردای اخم و طعنه بی دلیل          مردای سر شکسته زن ذلیل

مردای دکترای حل جدول          مردای نق نقوی لوس تنبل

لعنت و نفرین میکنن به جاده          تا که میرن چار تا قدم پیاده

مردای خواب تو ساعت اداری          تازه دوساعتم اضافه کاری

توی رگاشون میکشه تنوره          تری گلیسرید و قند و  اوره

انگار آتیش گرفته ترمه هاشون          همیشه تو همه سگرمه هاشون

به زیر دست ترشی و عبوسی          به منشی اداره چاپلوسی

برای جستن از مظان شکها          دائره المعارف کلکها

بچه به دنیا میارن با نزور          اغلبشون یکدونه اونهم به زور

پیش هم از عاطفه دم میزنن          پشت سر اما واسه هم میزنن

اینجا فقط مهم مقام و پسته          مردای شهری کارشون درسته

مشتی حسن چای و سماورت کو؟          سینی باقالی و گلپرت کو؟

ای به فدای ریختو تیپو پستت          بوی چپق نمیده عطر پیپت

مشتی حسن قربون میز و فایلت          قربون زنگ گوشی موبایلت

اونکه دهاتی و غریبه مشتی          میونه شهریا غریبه مشتی

قدیم ترا قاتله هم صفت داشت          دزد سر گردنه معرفت داشت

اون زمونا که نقل تربیت بود          آدم کشی یجور معصیت بود

معنی نداره توی عصر سی دی          بزرگ و کوچکی و ریش سفیدی

تقی به فکر رونق نقی نیست          کسی به فکر نفع ما بقی نیست

مقاله ها پشت هم اندازیه          جناح و باند و حزب و خط بازیه

بسکه به هرطرف ستادمون رفت          صراط مستقیم یادمون رفت

ارزشمون به طول و عرض میزه          چقدر میز و صندلی عزیزه

تمام فکرو ذکرمون همینه          که هیچکی پشت میزمون نشینه

یه عمره دودوزده چشم و چارش          تا خش نیفته روی میز کارش

اونا که مرد زن دعا گوشون بود          میز ریاست سر زانوشون بود

بیا بشین که میز اگه وفا داشت          وفا به صاحبای قبل ماداشت

قدیم که نرخها به صاحبش بود          ارزش صندلی به صاحبش بود

فقیه اگه بالای منبر میشست          جوون سه چار پله پایین تر میشست

معنی شان ورتبه یادشون بود          حرمت مردم به سوادشون بود

روی لبت خوبه تبسم باشه          دفتر کارت دل مردم باشه

مردا بدون میزهم عزیزند          رفوزه ها همیشه پشت میزند

فتنه و دعوا سر نونه مشتی          دوره آخرالزمون مشتی

جسارتاً شعرم اگه غمین بود          به قول خواجه خاطرم حزین بود

دعا کنین که حالمون خوب بشه          تا شعرمون یخورده مرغوب بشه




موضوع مطلب :
1   2   >